ارتفاع پست

اینجا ارتفاع پست، با وضو وارد شوید...

ارتفاع پست

اینجا ارتفاع پست، با وضو وارد شوید...

وبــسایـت ارتفاع پـــست...
ارتفاع پست

موسای مایی و عصای دیگرانی
یعنی شما آقای از ما بهترانی
از تو فقط چوپانیت را درک کردیم
پس حقمان است اینکه ما را می چرانی
دور از من و این گله های کوچ کرده
این جمعه هم،پیش خدا خوش بگذرانی

دیدگاه های شما
۱۷ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۵۷

خاطره شهید چیت سازیان

خاطره شهید چیت سازیان

اوایل مهر ماه سال 63 ماموریتی را به واحد اطلاعات و عملیات تیپ انصارالحسین (علیه السلام) محول کردند. منطقه میمک دارای عوارض و پستی و بلندی زیاد با ارتفاعاتی کوچک و متوسط و شیارهایی عمیق بود. فاصله خط خودی با دشمن به بیش از 6 5 کیلومتر می رسید. البته بعضی از جاها کمی بیشتر یا کمتر ، در بین راه هیچ نشانی از سبزه و درخت و آب آبادانی نبود ، رودخانه فصلی موجود هم در آن وقت از سال خشک بود و لابلای سنگ ها و چاله ها مقدار کمی آب تلخ و آلوده و تیره بود که قابل استفاده نبود، اسم رودخانه را بان تلخ آب گذاشته بودند ، کف شیار پر از سنگ های ریز و درشت و بعضا نوک تیز بود که خودنمایی می کرد و خار و خاشاک هم به وفور به چشم می خورد بعضی مواقع مجبور بودیم برای رفع تشنگی گالن های آب را در بین راه و در چند نقطه، لابلای سنگ ها پنهان کنیم که اگر زمانی نیاز به آب پیدا کردیم و تشنگی بر ما غلبه کرد از آن استفاده کنیم. از بس میسر طولانی و عوارض زمین هم زیاد بود، مجبور بودیم حدود نیمی از راه را در روشنایی روز حرکت کنیم و مابقی را وقتی هوا تاریک می شد می رفتیم و خط دشمن و استعدادها و موانع و میدان مین و مسیر را شناسایی می کردیم و برمکی گشتیم، آنقدر راه می رفتیم که بعد از برگشت همه از خستگی می افتادیم و ساعتها استراحت می کردیم علی آقا خط ارتفاع چادری را به تیم ما داده بود البته اسم رسمی آن چادر نبود ولی ما عادت داشتیم هر جایی و تپه ارتفاعی که به ما می دادند بنا به شکل آن برایش اسم می گذاشتیم ، حالا مسیر و هدف ما ارتفاعی شبیه چادر بود که اسمش را چادری گذاشتیم باید بعد از عبور از بان تلخ آب از شیار کره طاووس به سمت آن حرکت می کردیم تقریبا مسیر6-5 کیلومتر بود تازه از گشت برگشته بودیم و بعد از کمی استراحت علی آقا ما را به سنگرش فرا خواند. با یا ا... وارد سنگر شدیم و علی آقا هم تمام قد جلوی پایمان بلند شدبا سلام و احوال پرسی گرمی که اخلاقش بود مرا به نشستن در کنارش دعوت کرد.- خوب حسینعلی (مرادی) خوش خبر باشی، دیشب چکار کردید ؟


- وا... علی آقا این برای بار چهارم است که مسیر را میریم، مسیر طولانیه، ولی خوب، شناسایی به خوبی انجام شده، تقریبا کل مواضع عراقیها و امکانات و استعدادهایش را برآورد کردیم.

-  خوب امروز وقت بگذارید کروکی منطقه و خط دشمن رو با همه امکاناتی که داره بکشید که باید آن را به قرارگاه بفرستیم ... راستی هنوز راه کارتان کار داره؟

می دانستم علی آقا برای چی این سوال را می کنه.

- علی آقا فکر کنم باید راه کار رو قفل کنیم، چون کامل شناسایی شده

- پس آماده باشید فردا جلو بریم ، من باید از نزدیک مسیر و راه کار شما و خط دشمن رو ببینم.

کارمان درآمده بود، چون روحیات علی آقا این طوری بود ، حالا باید دوباره کل مسیر رو بریم و تمام نکات و خط را هم به او نشان بدیم. از کوچکترین نکته هم نمی گذشت.

) بعد از ظهر روز حرکت (

- حسینعلی بچه ها آماده اند ؟

بله علی آقا منتظر شما هستن- یا علی ، بریم

مقداری از مسیر را از مقر اطلاعات عملیات تیپ تا خط خودی با ماشین رفتیم و آنجا از ماشین پیاده شدیم و تیم چهار نفره ما به همراه علی آقا از خط سرازیر شده و توی شیار به راه افتادیم.

- حسینعلی چقدر از مسیر را باید توی روز بریم ؟

- باید حدود 2500 تا 3000 متر را توی روز بریم و بقیه مسیر را باید وقتی هوا تاریک شد حرکت کنیم.

- مسیر را قدم شماری کردید ؟

- بله علی آقا از خط خودمان تا خط دشمن 10500 قدم میشه 

- پس بیا بیفت جلو ، بسم ا...

هر چنر صد متر باید می ایستادیم و مسیر را با دوربین چک می کردیم تا مبادا در کمین عراقی ها بیفتیم. در همین ایستادنها و چک کردن های مسیر ، اتفاقی پایم روی پاشنه پوتین علی آقا قرار گرفت و پاشنه پوتین از جا کند.

- علی آقا ببخشید ، من ... من قصدی نداشتن ، یک مرتبه این طوری شد.

- عیبی نداره ، درست می شه.

پوتین را از پا درآورد و با پاشنه ور رفت ، نه مثل اینکه درست بشو نیست

- علی آقا بیا پوتین منو بپوش

- لازم نکرده، خودت رو لوس نکن ، حرکت کن بریم تا دیر نشده

حرکت علی آقا با پوتینی که پاشنه آن مثل فنر دایم از جا می کنه و دوباره بر می گشت خیلی سخت شده بود ، از خجالت داشتم آب می شدم. آخه لامصب مسیر هم 100 متر 200 متر که نبود لااقل باید 5 6 هزار متر می رفتیم و همین مقدار هم بر می گشتیم نفس عمیقی کشیدمو به خودم جرات دادم و جلو حرکت علی آقا را گرفتم.

- ببین علی آقا اینجوری نمیشه یا پوتین منو باید بپوشی یا برمی گردیم عقب یک وقت دیگه میایم.

- حسینعلی چت شده ؟ زود باش بریم تا دیر نشده با من هم دیگه بحث نکن.

علی آقا که نمی توانست با آن پوتین بیش از این راه بره ، روی سنگی نشست و بند پوتینها را باز کرد و آنها را از پا درآورد و لابلای سنگها مخفی کرد و پا برهنه شروع به حرکت کرد.

دیگه این جوری نمیشه ، علی آقا هم چه کاری می کنه ! انگار راه 100 متر 200 متر است اگر بخواهد همینطوری با پای برهنه مسیر رو بریم و برگردیم... نه ! نه ! باید هر طوری هست از رفتن منصرفش کنم ، این سنگ ریزه های تیز و خار و خاشاکی که من می بینم پای اونو درب و داغون می کنه. نه حالا چطور برم من که خجالت می کشم ، خدایا کمک کن تا بتوانم از ادامه راه منصرفش کنم. باز همان اصرار من و پیش رفتن او ، انگار یک تیکه سنگ سخت شده و مرغ یه پا داره ! در زمان گشت علی آقا همیشه توی مسیر نکاتی به نظرش می رسید به ما می گفت و راهنمایی هایی برای نیرو بردن و عملیات می داد اما اینبار ساکت بود و لام تا کام حرف نمی زد. غم عجیبی تو چهره اش بود و زیر لب زمزمه می کرد گاهی هم که ما می خواستیم با او حرف بزنیم و به چهره اش نگاه کنیم سرش را برمی گرداند تا چهره اش را از دید ما پنهان کند. من هم از ناراحتی و خجالت بغض گلویم را گرفتهو همه تقصیرها را از خودم می دانستم. گاهی که قدم برمی داشت و یا پایش را روی سنگی می گذاشت به صورت لنگان لنگان حرکت می کردو یا فورا پایش را می کشید که انگار روی آتش داغ پا می گذارد و یا روی شیشه راه می رود منهم که آن صحنه را دیدم انگار به قلبم خنجر فرو می کنند.

به هر حال به هر شکلی بود مسیر را طی کردیم و هوا تاریک شد. خودمانت را جلوی میدان عاقیها رساندیم. دو تا از بچه ها را کمین گذاشتیم و بقیه حرکت کردیم. از میدان مین و سیم خاردارها عبور کرده و به زیر سنگرهای آنها رسیدیم تمام موقعیت ها و سنگرها و امکانات دشمن را بررسی کرده و آرام به عقب برگشتیم. مسیر برگشت خودم به عقب ستون رفتم و یکی دیگه از بچه ها را جلو فرستادم تا به مقر و خط خودی برگردیم. دایم سعی می کردم با فاصله پشت سر علی آقا باشم و خودم را از او دور نگه دارمتا کمتر شرمنده بشم. کمکم به ماشین بچه های اطلاعات عملیات که منتظر ما بود تا ما را به مقر برساند می رسیدیم. من هم در حال و هوای خودم بودم که دستی با محبت بر روی شانه ام جا خوش کرد ، برگشتم ، علی آقا بود . سرم را پایین انداخته و شرم از چهره ام نمایان شد. با مهربانی سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید و با لحنی آرام و محزون گفت :

- حسینعلی تو در این گشت لطف بزرگی به من کردی چون تمام مسیری را که رفتیم و برگشتیم و پاهای خسته و تاول زده و زخمی خودم رو روی سنگها و خار و خاشاک می گذاشتم و درد تمام وجودم را می گرفت همه اش به یاد اسرای کربلا و اهل بیت امام حسین (ع) بودم و به یاد آنها تمام مسیر را رفتم و برگشتم. من از تو ممنونم که کمی مرا با مصیبت های اسرای کربلا آشنا کردی.

من که زبانم بند آمده بود و حتی نفس هایم به شماره افتاده بود هاج و واج او را نگاه می کردم. بغض گلویش را فشرد و روی برگرداند و با تکانهای شانه اش از من دور شد و به طرف ماشین رفت.

من هم که در جا خشکم زده بود و با صورتی خیس که نمی دانم از عرق شرم بر پیشانی بود یا از قطرات اشکی که از چشمانم سرازیر شده بود او را نگاه می کردم.

 

 بنقل از حاج کریم مطهری چاپ در هفته نامه رسانه پارسی تاریخ 10/9/88

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">