۱۲ مرداد ۹۱ ، ۰۳:۲۴
کفش نو؛شهید چیتسازیان
خاطره ی کفش نو
نوروز رسید و باباش یه جفت کفش نو براش خرید. روز دوم فروردین قرار شد بریم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، علی غیبش زد.
دمِ در نیم ساعت معطلش موندیم تا رسید.
همه مات و مبهوت به پاهاش نگاه کردیم. یه جفت دمپاییِ کهنه انداخته بود دم پاش و خوشحال تر از نیم ساعت قبل بود.
بهش گفتم: «پس کفشات؟!»
گفت: «بچه ی سرایدار مدرسه کفش نداشت. زمستان رو با این دمپایی گذراند. منم کفشمو...
اون روزا علی دوازده سالش بود.
۹۱/۰۵/۱۲